جشن بزرگ غدیر ،عید ولایت وامامت در دهه ولایت باشکوه خاصی در بخش رویدر با حضور محبان و دوست داران حضرت علی (ع)باشکوه تر از سالهای گذشته برگزار شد .
این مراسمات که با حضور گروه هنری از تهران در روستا های بستو یه،پرنیمه،بناب ،مهدی آباد و مرکز شهر رویدر با برنامه های متنوع برگزار شد.
سخنرانی ،بازسازی واقعه عظیم غدیر،مداحی،اجراء مسابقات متنوع،تجلیل از سادات و همایش پیاده روی از برنامه های این جشنها بود.
وبه جرات می توان گفت :این برنامه ها از جمله برنامه های منسجم و فرهنگی بزرگی بود که در سطح استان برگزار شد.
که متاسفانه دوستان خبر نگار و خبر نویس و وبلاگ نویس هیچ توجهی همچون گذشته به آن نکردند .
حاشیه های این مراسمات:
حضور جعفری شهردار و علیزاده معاون شهردار ،و اجراء دقایقی از برنامه ها توسط علیزاده مورد توجه حضار قرار گرفت.
عدم حضور دیگر مسئولین شهر و بخش در این مراسم معنوی قابل توجه بود .
تجلیل از سادات تشیع وتسنن از برنامه های زیبای این جشن بود .
توزیع اقلام فرهنگی بین حاضرین مورد توجه بود .
حضور خواهران وبرادران چشمگیر بود .
تاتر بازسازی واقعه غدیر
روز ولادت حضرت علی علیه السلام و یکی از روزهای اعتکاف بود.برنامه های اعتکاف خیلی سنگینه و تقریبا باید به طور کامل اون سه روز رو توی حرم می بودم.
از صبح زود برای عکس گرفتن تو اعتکاف بودم و به شدت خسته بودم و اون روز هم از اون روزایی بود که اصلا اصلا حوصله ی عکاسی رو نداشتم.
بعداز ظهر چند ساعتی وقت داشتم و از اعتکاف برای استراحت به اتاق اومدم.داشتم عکس ها رو مرتب و دوربین رو شارژ میکردم که تلفن اتاق زنگ زد.
آقای ... از یکی از شبکه های تلویزیون بودند. به من گفتند ما پخش مستقیم از بالای پشت بام انقلاب داریم و اگه دوست داری میتونی بیای برای خودت عکس بگیری و در کنارش چند تایی هم عکس های مورد نظر ما رو که از پشت صحنه پخش زنده میخوایم بگیری.
دوربین اصلی و باکیفیت ما رو یک ساعت پیشش همکارم برده بود و یک دوربین معمولی داشتیم.به ناچار همون رو برداشتم و رفتم. چند ساعتی بالای پشت بام بودم .شرایط نوری خیلی خیلی بد بود و اصلا مناسب برای عکاسی نبود .نزدیکای غروب شد و باید میرفتم ادامه ی برنامه های اعتکاف رو عکس میگرفتم ولی خب دلم نمیومد از اونجا برم...
همون لحظه دیدم حاج احمد شکوهی (قدیمی ترین نقاره زن حرم) ؛به همراه بقیه خادم ها برای رفتن به نقاره خانه به بالای پشت بام اومدند.
به این فکر کردم چه خوب میشد میتونستم منم برم تو نقارخانه. تو این مدت یک بار هم نتونسته بودم مجوز نقاره خانه رو بگیرم.
با خودم گفتم خیلی طبیعی همراهشون میرم بالا!
پشت سرشون رفتم که دیدم مامور اونجا گفت کجا میری؟؟!!!
ادامه مطلب ...خاطره از مریم :
من درست یادمه که شش سالم بود که مادرم به سرطان سینه مبتلا شد اما خیلی امیدوار بود که باز هم سلامتی شو بدست بیاره ولی…
ولی وقتی آزمایش هاشو به دکتر نشون داد دکتر معالجِ مادرم جواب منفی داد ؛ اون گفته بود چون خیلی دیر فهمیدی ما کاری از دستمون بر نمیاد …
ولی از اونجایی که مامانم خیلی امیدوار بود به دکتر معالج خودش اکتفا نکرد و جواب آزمایش ها شو به دکترهای دیگه هم نشون داد و همه دکتر ها همون حرفو زدن کاملا یادمه که اون روزا تو خونه مون همش صدای گریه می اومد و حتی یادمه یه روز دیدم بابام نتونست خودشو نگه داره و برای اینکه جلوی من و مامانم گریه نکنه با عجله بیرون رفت….
روزای خیلی سختی بود هر روز نا امیدتر میشدیم ولی یه روز بابام تصمیم گرفت ما رو ببره مشهد به من و مامانم گفت بیایین از این شهر لعنتی بزنیم بیرون و همه دکتر ها و آدماشو تنها بذاریم ؛ ما هم قبول کردیم و به مدت دو هفته تو مشهد بودیم وقتی وارد حرم شدیم بابام نتونست خودشو نگه داره و کلی گریه کرد و مامانم هم تو ویلچر بود و نگاه های مردم اذیتش میکرد.
کاملا احساس میکردم که مامانم خیلی از این وضع ناراحته هر روز صبح میرفتیم حرم و ساعت هشت شب هم برمی گشتیم ما فقط تو حرم بودیم جای دیگه نمیرفتیم بعد دو هفته تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که یهو حال مامانم بد شد و به خاله ام و مامان بزرگم زنگ زدم و بابام هم خیلی ترسیده بود منم گریه می کردم که دختر خاله ام منو نذاشت تو خونه بمونم و به خونه خودشون برد بعد دو ساعت بابام زنگ زد و با صدای بغض و حالت گریه به خاله ام گفت : دکترا میگن که یه معجزه ای شده و حال همسرتون بعد چند ماه شیمی درمانی کاملا خوب میشه . یادمه که خاله ام گوشی از دستش افتاد و در همون لحظه سجده کرد همه داشتند از خوشحالی گریه میکردن واقعا معجزه بود.
الان هم که هفت ساله از این موضوع میگذره و ما هر سال تو اون روز که دکترا گفتن مادرم حالش خوب میشه به بیمارستان کودکان سر طانی میریم و بابام هم نذری که تو اون روزای پر از رنج و درد کرده بود رو ادا می کنه ما هرسال تو اون دو هفته ای که بخاطر بیماری مامانم رفته بودیم محضر آقا امام رضا ، میریم مشهد و دو هفته رو تو این شهر مقدس سپری می کنیم ….
به قول بابام خدا ببره و نیاره اون روزا رو و اقعا سخته
قریب به ۷۰ ســال از خدا عمر گــرفته…
اهل مشــهد است.
در دلــش آرزوی زیارت بی بی دوعــالم فاطمـه المعصــومه سلام الله علیها غــوغا کرده.
بادلی شکسته ، رفت حــرم سلـطان خــوبی ها حضـرت علی ابن مـوسی الرضــا علیــه السـلام.
آقا جــان!
دلم برای زیــارت خواهر بزرگــوارتان لک زده است…
پولی ندارم.
دیگر توانی در جانم بــرای سفر نیســت.
تو رو بحق خــود خواهرت ، تمــام این موانــع را بر طرف کن،
بذار این آخر عمری ؛ کریمه ی آل الله رو هم زیارت کنم.
از ضریح مبارک جدا شد و به سمت کفشداری رفت. شماره کفش خود را بیرون آورد و تحــویل خادم داد.
خانم ببخشید! این شماره برای این کفشــداری نیست.
مگه میشه! من خودم کفشم را به کفشــداری دادم و داخل حرم شدم.
نه خانم این شماره برای اینجا نیست.
ناگاه چشم خادم به پشت شماره ی کفش می افتد.
آرم حــرم رضوی…
حاج خانم ، دیدی گفتم شــماره اشتباه است.
این برای حرم امــام رضـاست…
خوب منم در حــرم امام رضا هستــم دیگه…
نه خانم، اینجا حرم کــریمه ی اهل بیت، فاطمه المعصــومه است.
بیهوش شد و بردنش داخل اتاقی…
بعد که حالش بهتر شد،
ماجرا را تعریف کرد و معجزه ی دیگری برای این خــواهر و برادر آســمانی سلام الله علیهما ثبــت گـــردید.