.

.

.

.

چه کوتاه بود زمان بالا رفتن دست علی (ع)در غدیر و بالا رفتن سر امام حسین(ع) در کربلا

جشن بزرگ غدیر ،عید ولایت وامامت در دهه ولایت باشکوه خاصی در بخش رویدر با حضور محبان و دوست داران حضرت علی (ع)باشکوه تر از سالهای گذشته برگزار شد . 

 

این مراسمات که با حضور گروه هنری از تهران در روستا های بستو یه،پرنیمه،بناب ،مهدی آباد و مرکز شهر رویدر با برنامه های متنوع برگزار شد. 

 

 سخنرانی ،بازسازی واقعه عظیم غدیر،مداحی،اجراء مسابقات متنوع،تجلیل از سادات و همایش پیاده روی از برنامه های این جشنها بود. 

 

وبه جرات می توان گفت :این برنامه ها از جمله برنامه های منسجم و فرهنگی بزرگی بود که در سطح استان برگزار شد. 

  

که متاسفانه دوستان خبر نگار و خبر نویس و وبلاگ نویس هیچ توجهی همچون گذشته به آن نکردند .

حاشیه های این مراسمات: 

حضور جعفری شهردار و علیزاده معاون شهردار ،و اجراء دقایقی از برنامه ها توسط علیزاده  مورد توجه حضار قرار گرفت. 

عدم حضور دیگر مسئولین شهر و بخش در این مراسم معنوی قابل توجه بود . 

 

تجلیل از سادات تشیع وتسنن از برنامه های زیبای این جشن بود . 

 

توزیع اقلام فرهنگی بین حاضرین مورد توجه بود . 

 

حضور خواهران وبرادران چشمگیر بود . 

 

تاتر بازسازی واقعه غدیر

خاطره آخر استاد قرائتی

خاطره‏ اى دارم که با چند مقدّمه بیان مى‏ کنم:

1- زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد و گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل شده بود که فلانى مثل فقراى سامرا است. آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى‏ کردند.

2- آیت اللّه بروجردى قدس سره تصمیم گرفتند در آن شهر حمامى بزرگ و در کنار آن حسینیه ‏اى را براى شیعیان بسازند تا زیارت امام هادى علیه السلام نیز از مظلومیّت بیرون بیاید.

3- به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى علیه السلام، آیة اللَّه العظمى خوانسارى- که در تهران بودند به عدّه ‏اى از طلبه ‏ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شب‏ها در حرم امام هادى علیه السلام احیا بگیرند.

4- آیة اللَّه العظمى شیرازى هم در راستاى این سیاست، عدّه ‏اى از نیروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم.

در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى علیه السلام پناه آورده بود و کنار صحن آن حضرت ایستاده و عرض مى‏ کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و ...

مى‏ گفت: کمى ایستادم یک وقت آیة اللَّه العظمى شیرازى از حرم بیرون آمد و برخلاف رویه همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى‏ رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است. شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده ‏اید و به این درب پناه آورده ‏اید، ولى من بارها اینجا به پناه آمده و نتیجه گرفته ‏ام.

این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتیم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خرید دو عدد نان را نداشتم. خواستم سجّاده نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبیحم را بفروشم، قیمتى نداشت. به حرم امام رضا علیه السلام رفتم تا با زیارتنامه خواندن پولى بگیرم، امّا کسى به من مراجعه نکرد.

مأیوس شدم، یک وقت به یاد داستان سامرا افتادم، آمدم کنار صحن امام رضا علیه السلام عرض کردم:

یا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آورده‏ ام، شما اهل کرامت و بخشش هستید؛ «عادتکم الاحسان و سجیّتکم الکرم‏» و توسلى پیدا کردم.

بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از دوستان بود از راه رسید و گفت: آقاى قرائتى! شما کجا هستید، من نیم ساعت است که دنبال شما مى‏ گردم؟ گفتم: براى چى؟ گفت: روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد آورده ‏ام، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید. گفتم: فلانى! همه اینها حرف است، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است.

منبع: برگرفته از خاطرات حجت الاسلام قرائتی - جل



برگرفته شده از baboljavad.blog.ir

خاطرات زیبا از امام رضا(ع)به زبان استاد قرائتی

کنار ضریح حضرت على بن موسى‏الرضا علیه السلام مشغول دعا بودم. حالى پیدا کرده بودم که کسى آمد و سلام کرد و گفت: آقاى قرائتى! این پول را بده به یک فقیر.

گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى‏ خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگیر، حالا فقیر از کجا پیدا کنم. خودت بده. او در حالى که اسکناس آبى رنگى را لوله کرده بود و به من مى‏ داد دوباره گفت:

تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان ولم کن.

بیست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت:

حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى‏ خواهد شما به فقیرى بدهى.

وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم:

خوب، اینجا مؤسسه خیریه‏ اى هست، ممکن است به او بدهم. گفت: اختیار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فکر کردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا کار مى ‏کنى، چرا بین بیست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خیلى ناراحت شدم که عبادت من خالص نیست و قاطى دارد.



برگرفته شده از baboljavad.blog.ir

اعتراف به گناه

وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم، جوانى را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود. متذکّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مى‏ دانم و به زیارت خود مشغول شد.

من ابتدا ناراحت شدم، زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بى ‏اعتنایى دوباره مشغول زیارت شد. بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضى خلافکارى‏ هاى من بپرسد، نمى‏ توانم انکار کنم و باید اقرار کنم! با خود گفتم:

پس من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نیستم!

بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج ‏آقا! به چه دلیل طلا براى مرد حرام است؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد. پیش خود فکر کردم که چون روح من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد، خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد.


یا علی ابن موسی الرضا(ع)

روز ولادت حضرت علی علیه السلام و یکی از روزهای اعتکاف بود.برنامه های اعتکاف خیلی سنگینه و تقریبا باید به طور کامل اون سه روز رو توی حرم می بودم.

از صبح زود برای عکس گرفتن تو اعتکاف بودم و به شدت خسته بودم و اون روز هم از اون روزایی بود که اصلا اصلا حوصله ی عکاسی رو نداشتم.

بعداز ظهر چند ساعتی وقت داشتم و از اعتکاف برای استراحت به اتاق اومدم.داشتم عکس ها رو مرتب و دوربین رو شارژ میکردم که تلفن اتاق زنگ زد.

آقای ... از یکی از شبکه های تلویزیون بودند. به من گفتند ما پخش مستقیم از بالای پشت بام انقلاب داریم و اگه دوست داری میتونی بیای برای خودت عکس بگیری و در کنارش چند تایی هم عکس های مورد نظر ما رو که از پشت صحنه پخش زنده میخوایم بگیری.

دوربین اصلی و باکیفیت ما رو یک ساعت پیشش همکارم برده بود و یک دوربین معمولی داشتیم.به ناچار همون رو برداشتم و رفتم. چند ساعتی بالای پشت بام بودم .شرایط نوری خیلی خیلی بد بود و اصلا مناسب برای عکاسی نبود .نزدیکای غروب شد و  باید میرفتم ادامه ی برنامه های اعتکاف رو عکس میگرفتم ولی خب دلم نمیومد از اونجا برم...

همون لحظه دیدم حاج احمد شکوهی (قدیمی ترین نقاره زن حرم) ؛به همراه بقیه خادم ها برای رفتن به نقاره خانه به بالای پشت بام اومدند.

به این فکر کردم چه خوب میشد میتونستم منم برم تو نقارخانه. تو این مدت یک بار هم نتونسته بودم مجوز نقاره خانه رو بگیرم.

با خودم گفتم خیلی طبیعی همراهشون میرم بالا!

پشت سرشون رفتم که دیدم مامور اونجا گفت کجا میری؟؟!!!

ادامه مطلب ...

امام رضا مادر سرطانی ام را شفا داد

خاطره از مریم :

 من درست یادمه که شش سالم بود که مادرم به سرطان سینه مبتلا شد اما خیلی امیدوار بود که باز هم سلامتی شو بدست بیاره ولی…

ولی وقتی آزمایش هاشو به دکتر نشون داد دکتر معالجِ مادرم جواب منفی داد ؛ اون گفته بود چون خیلی دیر فهمیدی ما کاری از دستمون بر نمیاد …

ولی از اونجایی که مامانم خیلی امیدوار بود به دکتر معالج خودش اکتفا نکرد و جواب آزمایش ها شو به دکترهای دیگه هم نشون داد و همه دکتر ها همون حرفو زدن کاملا یادمه که اون روزا تو خونه مون همش صدای گریه می اومد و حتی یادمه یه روز دیدم بابام نتونست خودشو نگه داره و برای اینکه جلوی من و مامانم گریه نکنه با عجله بیرون رفت….

روزای خیلی سختی بود هر روز نا امیدتر میشدیم ولی یه روز بابام تصمیم گرفت ما رو ببره مشهد به من و مامانم گفت بیایین از این شهر لعنتی بزنیم بیرون و همه دکتر ها و آدماشو تنها بذاریم ؛ ما هم قبول کردیم و به مدت دو هفته تو مشهد بودیم وقتی وارد حرم شدیم بابام نتونست خودشو نگه داره و کلی گریه کرد و مامانم هم تو ویلچر بود و نگاه های مردم اذیتش میکرد.

 کاملا احساس میکردم که مامانم خیلی از این وضع ناراحته هر روز صبح میرفتیم حرم و ساعت هشت شب هم برمی گشتیم ما فقط  تو حرم بودیم جای دیگه نمیرفتیم بعد دو هفته تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که یهو حال مامانم بد شد و به خاله ام و مامان بزرگم زنگ زدم و بابام هم خیلی ترسیده بود منم گریه می کردم که دختر خاله ام منو نذاشت تو خونه بمونم و به خونه خودشون برد بعد دو ساعت بابام زنگ زد و با صدای بغض و حالت گریه به خاله ام گفت :  دکترا میگن که یه معجزه ای شده  و حال همسرتون بعد چند ماه شیمی درمانی کاملا خوب میشه . یادمه که خاله ام گوشی از دستش افتاد و در همون لحظه سجده کرد همه داشتند از خوشحالی گریه میکردن واقعا معجزه بود.

الان هم که هفت ساله از این موضوع میگذره و ما هر سال تو اون روز که دکترا گفتن مادرم حالش خوب میشه به بیمارستان کودکان سر طانی میریم و بابام هم نذری که تو اون روزای پر از رنج و درد کرده بود رو ادا می کنه ما هرسال تو اون دو هفته ای که بخاطر بیماری مامانم رفته بودیم محضر آقا امام رضا ، میریم مشهد و دو هفته رو تو این شهر مقدس سپری می کنیم ….

به قول بابام خدا ببره و نیاره اون روزا رو و اقعا سخته

معجـزه ای همزمـان از امام رضـا و حضرت معصـومه سلام الله علیهما

قریب به ۷۰ ســال از خدا عمر گــرفته…
اهل مشــهد است.
در دلــش آرزوی زیارت بی بی دوعــالم فاطمـه المعصــومه سلام الله علیها غــوغا کرده.
بادلی شکسته ، رفت حــرم سلـطان خــوبی ها حضـرت علی ابن مـوسی الرضــا علیــه السـلام.
آقا جــان!
دلم برای زیــارت خواهر بزرگــوارتان لک زده است…
پولی ندارم.
دیگر توانی در جانم بــرای سفر نیســت.
تو رو بحق خــود خواهرت ، تمــام این موانــع را بر طرف کن،
بذار این آخر عمری ؛ کریمه ی آل الله رو هم زیارت کنم.
از ضریح مبارک جدا شد و به سمت کفشداری رفت. شماره کفش خود را بیرون آورد و تحــویل خادم داد.
خانم ببخشید! این شماره برای این کفشــداری نیست.
مگه میشه! من خودم کفشم را به کفشــداری دادم و داخل حرم شدم.
نه خانم این شماره برای اینجا نیست.
ناگاه چشم خادم به پشت شماره ی کفش می افتد.
آرم حــرم رضوی…
حاج خانم ، دیدی گفتم شــماره اشتباه است.
این برای حرم امــام رضـاست…
خوب منم در حــرم امام رضا هستــم دیگه…
نه خانم، اینجا حرم کــریمه ی اهل بیت، فاطمه المعصــومه است.
بیهوش شد و بردنش داخل اتاقی…
بعد که حالش بهتر شد،
ماجرا را تعریف کرد و معجزه ی دیگری برای این خــواهر و برادر آســمانی سلام الله علیهما ثبــت گـــردید.