وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم، جوانى را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود. متذکّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مى دانم و به زیارت خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم، زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بى اعتنایى دوباره مشغول زیارت شد. بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضى خلافکارى هاى من بپرسد، نمى توانم انکار کنم و باید اقرار کنم! با خود گفتم:
پس من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نیستم!
بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا! به چه دلیل طلا براى مرد حرام است؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد. پیش خود فکر کردم که چون روح من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد، خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد.