.

.

.
.

.

.

خاطره آخر استاد قرائتی

خاطره‏ اى دارم که با چند مقدّمه بیان مى‏ کنم:

1- زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد و گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل شده بود که فلانى مثل فقراى سامرا است. آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى‏ کردند.

2- آیت اللّه بروجردى قدس سره تصمیم گرفتند در آن شهر حمامى بزرگ و در کنار آن حسینیه ‏اى را براى شیعیان بسازند تا زیارت امام هادى علیه السلام نیز از مظلومیّت بیرون بیاید.

3- به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى علیه السلام، آیة اللَّه العظمى خوانسارى- که در تهران بودند به عدّه ‏اى از طلبه ‏ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شب‏ها در حرم امام هادى علیه السلام احیا بگیرند.

4- آیة اللَّه العظمى شیرازى هم در راستاى این سیاست، عدّه ‏اى از نیروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم.

در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى علیه السلام پناه آورده بود و کنار صحن آن حضرت ایستاده و عرض مى‏ کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و ...

مى‏ گفت: کمى ایستادم یک وقت آیة اللَّه العظمى شیرازى از حرم بیرون آمد و برخلاف رویه همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى‏ رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است. شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده ‏اید و به این درب پناه آورده ‏اید، ولى من بارها اینجا به پناه آمده و نتیجه گرفته ‏ام.

این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتیم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خرید دو عدد نان را نداشتم. خواستم سجّاده نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبیحم را بفروشم، قیمتى نداشت. به حرم امام رضا علیه السلام رفتم تا با زیارتنامه خواندن پولى بگیرم، امّا کسى به من مراجعه نکرد.

مأیوس شدم، یک وقت به یاد داستان سامرا افتادم، آمدم کنار صحن امام رضا علیه السلام عرض کردم:

یا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آورده‏ ام، شما اهل کرامت و بخشش هستید؛ «عادتکم الاحسان و سجیّتکم الکرم‏» و توسلى پیدا کردم.

بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از دوستان بود از راه رسید و گفت: آقاى قرائتى! شما کجا هستید، من نیم ساعت است که دنبال شما مى‏ گردم؟ گفتم: براى چى؟ گفت: روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد آورده ‏ام، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید. گفتم: فلانى! همه اینها حرف است، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است.

منبع: برگرفته از خاطرات حجت الاسلام قرائتی - جل



برگرفته شده از baboljavad.blog.ir
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد